برگی از یک نوشته :

 

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

                                                         کانکس که پخته شد می چو ارغوان گرفت

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند ...

سیمرغم و عقاب قبول نمی کند...

عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار...

این شهر بی نقاب قبولم نمی کند...

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت؟....

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند...

این چندمین شب است که بیدار مانده ام ...

آن گونه ام که خواب قبولم نمی کند...

گفتم که با خیال دلی خوش کنم...

ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند...

بی سایه ی هرز خویش حضوری ندیده ام ...

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند...

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ب.ظ

واقعا عالی بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد